همخواب. (آنندراج). ضجیع. مضاجع. (یادداشت مؤلف). همسر. هم بالین: ملک پنداشت کآن هم بستر او کنیزک شمع دارد شکّر او. نظامی. گل بر شاخسار سبز و تر هم بستر خار. (جهانگشای جوینی)
همخواب. (آنندراج). ضجیع. مضاجع. (یادداشت مؤلف). همسر. هم بالین: ملک پنداشت کآن هم بستر او کنیزک شمع دارد شکّر او. نظامی. گل بر شاخسار سبز و تر هم بستر خار. (جهانگشای جوینی)
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
اتفاق. موافقت. دست به دست هم دادن: در سر آمد نشاط و سرمستی عشق با باده کرده همدستی. نظامی. ، درافتادن. پنجه درافگندن: ستیزه با بزرگان به توان برد که از همدستی خردان شوی خرد. نظامی. نایب شه ز روی سرمستی کرد با او به جور همدستی. نظامی
اتفاق. موافقت. دست به دست هم دادن: در سر آمد نشاط و سرمستی عشق با باده کرده همدستی. نظامی. ، درافتادن. پنجه درافگندن: ستیزه با بزرگان به توان برد که از همدستی خردان شوی خرد. نظامی. نایب شه ز روی سرمستی کرد با او به جور همدستی. نظامی
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود: هم سفرانش سپر انداختند بال شکستند و پپرداختند. نظامی. هم سفران جاهل و من نوسفر غربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی. ثابت این راه مقیمی بود هم سفر خضر کلیمی بود. نظامی. بود سوداگر توانایی هم سفر با حکیم دانایی. مکتبی. - همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود: هم سفرانش سپر انداختند بال شکستند و پپرداختند. نظامی. هم سفران جاهل و من نوسفر غربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی. ثابت این راه مقیمی بود هم سفر خضر کلیمی بود. نظامی. بود سوداگر توانایی هم سفر با حکیم دانایی. مکتبی. - همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
همدست. شریک و رفیق. (برهان) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن. فرخی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی. پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به دست آوری. نظامی. چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد یکی پرده دار. سعدی. ، متفق. (برهان) : مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر. فرخی. گه اندر جنگ با شمشیر همدست گه اندر بیشه ها با شیر در کار. فرخی. گاهی سموم قهرتو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. ، همنشین، همسر. (برهان) : اگرچه مریم او را هست همدست همی خواهد که باشد با تو پیوست. نظامی. ، هم آغوش. همخواب: در آن ساعت که از می مست گشتی به بوسه با ملک همدست گشتی. نظامی. حریفان از نشستن مست گشتند به بوسه با ملک همدست گشتند. نظامی. سلطان و ایازهر دو همدست سرهنگ خراب و پاسبان مست. نظامی. ، هم زور. (برهان) : همه همدستی اوفتادۀاو همه در بسته ای گشادۀ او. نظامی
همدست. شریک و رفیق. (برهان) : نه ز همدستان ماننده به همدستی نه ز همکاران ماننده بدو یک تن. فرخی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد. خاقانی. پای نهادی چو در این داوری کوش که همدست به دست آوری. نظامی. چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد یکی پرده دار. سعدی. ، متفق. (برهان) : مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر. فرخی. گه اندر جنگ با شمشیر همدست گه اندر بیشه ها با شیر در کار. فرخی. گاهی سموم قهرتو همدست با خزان گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا. سعدی. ، همنشین، همسر. (برهان) : اگرچه مریم او را هست همدست همی خواهد که باشد با تو پیوست. نظامی. ، هم آغوش. همخواب: در آن ساعت که از می مست گشتی به بوسه با ملک همدست گشتی. نظامی. حریفان از نشستن مست گشتند به بوسه با ملک همدست گشتند. نظامی. سلطان و ایازهر دو همدست سرهنگ خراب و پاسبان مست. نظامی. ، هم زور. (برهان) : همه همدستی اوفتادۀاو همه در بسته ای گشادۀ او. نظامی
آهنگ کردن، کوشیدن عزم جزم کردن قصد کاری کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یاچیزی کردن: جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می پرسی ک در او همت چه می بندی ک (حافظ)
آهنگ کردن، کوشیدن عزم جزم کردن قصد کاری کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یاچیزی کردن: جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می پرسی ک در او همت چه می بندی ک (حافظ)